کارم توی مهدکودک تموم شده بود وآماده شدم که برم که یکی از مربی ها صدام زد
گفت میخای بری؟
گفتم خوب اره دیگه کاری ندارم که.
گفت میشه چند دقه بشینی باهات کار دارم
گفتم اوومم باشه! خیلی خوب بگو!
صندلیشو کشید طرف منو وگفت بشین خودشم جلوی من نشست
دستمو زدم زیر چونمو گفتم خوب؟!
گفت تو منو میشناسی نه؟
گفتم یعنی چی؟
گفت تو سیرت منو میبنی مگه نه؟
یه لحظه تو چشاش خیره شدم میتونسم بفهمم چی میخاد!
موندم بهش چی بگم که باور کنه
یه لبخند کوچیک زدم وگفتم چی باعث شده همچین فکری کنی؟
گفت خواهش میکنم اذیتم نکن
من مطمئنم تو میدونی من کیم!
گفتم تو کی هسی؟
گفت ااااااه اذیت نکن
گفتم نه !من علاوه بر سیرت تو سیرت خودم وامثالهم رو هم نمیتونم ببینم
چرا باید همچین فکری کنی؟
میدونی دیدن سیرت چقدر مقام ودرجه ای بالایی میخاد؟
من اگه اونهمه مقام داشتم الان اینجا بودم بنظرت؟
سیه بختم که بختم واژگون بی سیه روجم که روجم سرنگون بی
شدم آواره ای کوی محبت زدست دل که یارب غرق خون بی
وقتی این حرفارو زد ومنم داشتم نگاش میکردم همون لحظه حس کردم یه تلنگر عظیم بهم خورد
یه تلنگر تو همون مایه های ای نفس به کجا چنین شتابان؟
ظاهری اینچنین وباطنی....چو فردانامه خوانان نامه خوانند تو وینی نامه ای خود ننگت آیو
روز محشر که میشه همه ای اینا که توی دنیا ظاهر وباطنشون یکی بوده میان جلو ما وایمیستن ومیگن خوب شد که حداقل منافق نبودیم مثل شماها!
دم زدیم وهیچ بانگی از ما بلند نشد!
بلندترین فریادهایمان هم ادعایی توخالی بود!پوچ پوچ
چادر سر میکنی رو میگیری ...یه چشمی...کلتو میندازی پایین انقد که هر عوضی هم از کنارت رد میشه میگه خدایا غلط کردم!میگه التماس دعا! حافظ قران میشی ....ریش می ذاری ۳۰ سانت وهرروز با خطکش اندازه میگیری ... پیراهن اخوندی میپوشی بلوز روی شلوار میندازی شلوار پارچه ای میپوشی نگاتو از هرچی خوبه میبندی وهزارتا ادا اطفار دیگه!
اما یه جا مثل همینجاها خدا یکی میزنه پس کلت که اااااااااای کجاییی؟فک نکن خبری هسیا!!!
برو ضایع برو خودتو درست کن فقط حرف نزن فقط ظاهرنساز!
ببین ملت ازت چه غولی ساختن ویکم خودتو پرکن!
نوشته شده توسط : م